آسمون دلدادگی | ||
|
سکوت کار همیشگیمه
از کودکی ... نفهمیدم کی بزرگ شدم
بازیای کودکی هنوز تو دلم جا خوش کرده
هنوز بوی درخت گردو را دوست دارم...
تو خیالم به دنبال بازگشت زمان می گردم
تورویاهام به باغ مادربزرگ نگاه می کنم و می خندم
به خودم که میام
جز کوچه و ساختمان چیزی نیست ...
و البته
مبهوتم از جنس لبخندهای دیروز که امروز ترش و خمیده ان؛
گاهی فکر می کنم هنوز درونم پر از کودکیست
پر از شادیای گمشده
حیف ... حیف که پریدن و شلوغ بازی از نگاه مردم عیبه
وگرنه صدبار لباسم را توجوی آب خیس می کردم
و ده بار دزدکی از اتاق مادربزرگ شیرینی می قاپیدم.
حیف ... حیف
مادربزرگ دیگه نمی خنده.
می دونی اصلش اینه که حس می کنم دیونه شدم
دلتنگ باغ و کوچه های خاکی روستام
سادگی بچگیم رو می خوام
نیلبک ... معلم بازی ... شیطنت ... خاله بازی رو یادم رفت.
عاشق خل خل بازی توی شالیزارهام
حالا بازی بچه ها، رقص لبام روزنده می کنه
وقتی به من دروغ می گن؛ می فهمم، می خندم، ... نمی فهمن!
بلوغ بچه گونه اشون رو دوست دارم
غوطه ور شدنشون تو بازیای خیالی
و خیس کردن لباساشون در برکه ها و جوی ها.
نرم نرمک این بازی به پایان می رسه
من سخت دلتنگ کودکی ام یاحق نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |