آسمون دلدادگی | ||
|
دیشب بازم مهمون داشتم...
در واقع شبی روپشتِ سر گذاشتم که شکرِخدا گذشت...
چون بینهایت خسته بودم و دوست داشتم برم تو غارِ تنهاییِ خودم....
شبی بود که خیلی بهت فکر کردم. به داشتنت.
به بودنت. به نفس کشیدنت این نزدیکی.
به نگرانی هات. به همه ی اون اثری که توی زندگیم داشتی و داری...
به همه ی اون نوری که می تابونی...
به همه وقتهایی که ابرها جلو خورشید روت رو می گیرن.
در واقع داستان خیلی ساده اس. احساس خوشبختی که تو وارد رگهام می کنی
فوق العاده اس. جنسش. رنگش. طعمش. و من همه اش می پرسم:
که بقیه داستان چی می شه؟...
و ذهن من عاجز از هر جوابی...
دیشب ؛ قبل ازاین که بخوابم، یک بار دیگه به تو فکر کردم.
به همه ی خوبی هات. به همه ی لحظاتی که با هم داشتیم
و به همه احساس خوشبختی ای که باتودارم.
با یاد تو چشمهام رو، رو هم گذاشتم و قبلش به خدا گفتم:
"خدا جون. بیا و 2 سال از زندگی من رو بگیر
و 10 دقیقه از خوشبختی سالهای آخر زندگیم رو نشونم بده"
جالبه چون میدونی که اصلا خواب ندارم ولی چشمام رو هم سنگینی می کرد...
تورویا بودم یکی صداش اومد که:
"فرزندم، چه راحت نعمت عمری که من بهت بخشیدم رو بذل و بخشش می کنی؟!
نشونت می دم. سالهای آخر زندگی رو نشونت می دم، بی اونکه چیزی از زندگیت کم کنم..."
و من خواب بودم. توان چرخیدن رو نداشتم
تا ببینم که با چه چهره ای روبرو می شم، آینه گنگ بود
و تاریک بود و نمی شد از توش عکسی که اون ور دیوار به قاب بود
رو دید. اما می دونستم که خوشحالم. حتی نمی تونستم
که خودم رو ببنیم که چند سالمه. یا جایی که توش خوابیده بودم.
من روح محبوس در یک صحنه ی ثابت بودم.
بی نهایت هم خوشحال بودم. درکی نداشتم.
حافظه ای نداشتم. توانی نداشتم.
همه چیز سفید بود. همه چیز هر رنگی می تونست داشته باشه.
اما خوشحالی بود که از رگهام می زد بیرون. و سرخ بود.
به طرز عجیبی سرخ بود. و آرامش. آرامشی شبیه اینی که این روزها بهم دادی.
آرامشی نه از جهت بی فکری بلکه از جهت دل گرمی و دل محکمی.
همه چیز سفید بود. فقط آرامشی که از ذهنم تراوش می کرد آبی بود.
پنجره باید باز می بود. چون نسیمی پشتم رو غلغلک می داد.
تشخیص فصل خیلی ساده بود. بهار بود؛
چرا که من هرگز در هیچ فصلی احساس بهتری ندارم.
زمان رو نمی شد تشخیص داد. شهر خفه بود. سکوت بود.
سفید بود. مکان رو هم نمی شد تشخیص داد.
من شاید ده دقیقه در زمانی که نمی دونستم کی بود
و مکانی که نمی دونستم کجا بود،
در بدنی که نمی دونم مال چه کسی بود؛
حبس بودم. بی هیچ اختیار و اراده ای. بی هیچ ترس و قیدی...
و آیا خوشبختی بالاتر از این ممکن بود؟
و وقتی بیدار شدم، از رویایی که نمی دونم چی بود،
تعبیرش چی بود و این که اصلا کسی باورش می کنه یا نه؛
فکر کردم که من توان این رو دارم که با تو اون روزها رو اون طوری بسازم
که هردو دوست داریم. آرامشی از ذهنم تراوش کنه که آبی باشه
و خوشحالی از رگهام بیرون بزنه که سرخ باشه.
افتخار باشه و ترس نباشه.
قید نباشه و عشق باشه و خوشبختی باشه.
اصلا مهم نیست تو چند ساله باشی ؛من هم سن سال تو هستم؛
مهم نیست خونه ات کجا باشه؛برا ی پیداکردنت کافیه فقط چشمام رو ببندم
خلاصه بگم حالا :
هرقفلی میخواد در خونه ات باشه
عشق پیچکیه که دیوار نمیشناسه ... یاحق نظرات شما عزیزان: سرونازشییییییییییییییییراز
ساعت19:33---18 بهمن 1391
پاسخ:مرسی احمد جان...خیلی آقایی...آسمون دلت آبی....درپناه حق
سرونازشییییییییییییییییراز
ساعت19:32---18 بهمن 1391
خـــودتــــ را از کســــی پــــس نــــگیـــر ،
شــــــایـــد ایــــن تــنـــــها چیـــــزیـــستـــــ کـــِـهــ او دارد ... سسسسسسسلام دوست خوبم..... :-* منتظرتونم.....پاسخ:زندگی مثل مردابه شاید زیبا نباشه ولی میشه توش نیلوفری مثل تو پیدا کرد!یاحق داداش ایلیا
ساعت9:22---17 بهمن 1391
سلام
میدونید بعضی پیچکا رو زمین هم باید تکیه بدن به یه دیوار یا که خودشون رو بچسبونن مثل کنه دور یه ریسمون ...اما هستند پیچکایی که دیوار باشه یا نباشه فقط به بالا فکر میکنن ..به آسمونی که باید درکش کنن یا نه اصلا به اسمونی که باید درکشون کنن ... خوش به حال آسمون که پیچکایی این طور مشتاق داره .. پیچکایی که فقط بهونشون رسیدن و رسیدن ... ایلیاپاسخ:سلام يه آسمون محبت، يه كوله بار صداقت،يه دشت پرستاره ،پراز گلهاي لاله،براي قلب صافت،هديه به روي ماهت.ممنون از اینهمه لطف...برقرار باشی وسلامت...یاحق |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |