آسمون دلدادگی | ||
|
تو اون طرف
زندگی دیكته گفت و ما، همش غلط پشت غلط /
نگا نكن به جرم من، نگا بكن به كرمت /
خونه ی بی چراغ من ،از تو همیشه روشنه / بخشش چندمین تو ، توبه ی چندم منه /
تو بهترین رفیقمی، نمیشه از تو دل جدا /
گمم نكن تو تاریكی دستمو ول نكن خدااااا
سکوت خطرناکتر از حرفهای نیشدار است...
بوســــــــــــــــــه
را مات و مهبوت میکند .
شب قدر است و قدر آن بدانیم / نماز و جوشن و قرآن بخوانیم
به درگاه خدا غفران و توبه / به شرطی که سر پیمان بمانیم . .
.
سوره مباركه قدر كه به منزله شرح وتفسیر آیات سوره مباركه «دخان» است،
شش ویژگى براى شب قدر مىشمارد:
الف. شب نزول قرآن است (إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ).
ب. این شب، شبى ناشناخته است و
این ناشناختگى به دلیل عظمت آن شب است ( وَ ما أَدْراكَ ما لَیْلَةُ الْقَدْرِ).
ج. شب قدر از هزار ماه بهتر است. (لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ).
د. در این شب مبارك، ملائكه و روح با اجازه پروردگار
عالمیان نازل مىشوند (تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَالرُّوحُ فِیها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ)
و روایات تصریح دارند كه آنها بر قلب امام هر زمان نازل مىشوند.
ه. این نزول براى تحقق هر امرى است كه در سوره «دخان»
بدان اشاره رفت (مِنْ كُلِّ أَمْرٍ) و این نزول -
كه مساوى با رحمت خاصه الهى بر مومنان شب زندهدار است -
تا طلوع فجر ادامه دارد (سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ).
و. شب قدر، شب تقدیر و اندازهگیرى است؛ زیرا در این سوره -
كه تنها پنج آیه دارد - سه بار «لیلة القدر» تكرار شده
است و این نشانه اهتمام ویژه قرآن به مسئله اندازهگیرى در آن شب خاص است.
به دنبال خدا نگرد،خدا دربیابانهای خالی از انسان نیست...
درجاده های بی انتها نیست....
خدا دردستیست که به یاری میگیری.....
درقلبیست که شاد میکنی....
در لبخندیست که هدیه میکنی....
به ستاره ها خواهم گفت تا آن زمان که سحر میدمدبر جاده های شبتان بتابد
تا مسیر آرزوهایتان بی نور نباشد.....
مسافران پرواز رمضان:
پروازتان بی خطر!امیدوارم توشه اتان فراوان باشدو
سهم سوغات من دعاهای شبهای قدرتان...
لحظه هاتون آسمونی روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن
چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با
جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد...
بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می
داد.زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار
میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد
گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد
واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست
می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و
مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او
نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت
عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود
، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق
شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که
تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود
فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی
مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را
نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"
بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش
فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو
توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ،
حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت وگفت :
من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است .
تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم "
قلب مرد یخ کرد
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت
نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"
زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می
توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ
،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همین حین صدایی او را به خود آورد :
من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن
اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه
بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش
کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود .
تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی
که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ...
"در حقیقت همه ما چهار زن داریم !
1 : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و
پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.
2: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت
عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
3: زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم
صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت
کنارت خواهند ماند.
4: زن اول که روح ماست. غالبا به آن
بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست
می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و
درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما
باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است ...
بیاید بیشتر مراقب روحمون باشیم و الکی به هرچیزی آلوده اش نکنیم....
لحظه هاتون آسمونی
\ وقتی امیدت رو از دست میدی و فکر میکنی که این آخر خطه، خدا از بالا بهت لبخند میزنه و میگه:
آرام باش عزیزم، این فقط پـــیــچـــه نه پایان . .
خیلی که دلتنگت میشم به آسمون نگاه میکنم،
دلم قرص میشه که توام زیرِهمین سقفی...
درکلاس محبت پشت نیمکت های صمیمیت درس عشق
و دوستی و یکی شدن روآغاز کردیم
حالابه آخرین درسش رسیدیم.....
هردومیدونیم که باید:
عشق ورزیدبه همسفر زندگی وبایدموندگار بود درفلب یاران
پس ای دوست!ای مهربون !ای همسفر
بیا همیشه به یاد هم باشیم وهیچ وقت هم رو فراموش نکنیم...
برای امروزوفردا باتو عهدمیبندم که نهایتِ
شادی رو به تو هدیه کنم،عهدمیبندم نه درصداقتت شک کنم
و نه بی اعتماد،بلکه زندگی تو رو بارشد و ژرفای
بیشتری غنی سازم...عهدمیبندم که هرگز تلاش نکنم تاتورا تغییر دهم
بلکه تغییراتی که خود میپذیری رو بپذیرم
ومحبتت را میپذیرم بی آنکه دغدغه ی فردا راداشته باشم،
چون میدانم فردا بیش ازامروز دوستت خواهم داشت.یاحق
ساده هستم
ساده می بینم
ساده می پندارم زندگی را
نمیدانستم جرم می دانند سادگی را
سادگی جرم است و من مجرم ترین مجرم شهرم
ساده می مانم...
ساده میمیرم...
اما...
ترک نمی گویم پاکی این سادگی را ...
خدایــــــــا
چرا تا زنده ایم
روانمان را شــــــاد نمی کنی ؟ !
همیکنه مردیم
شادروانمان می کنی ؟ !
میدونی!جایی که آدمک های پوشالی ،به نام دوستانی که بااونا انس میگیرم،
باچهره های کنجکاو وعبوس دراطرافم پرسه میزنن اماسیمای تو،
سیمای آشنای آشناترین های منه...جایی که آدم های پوشالی با دوچشم تیله ای براق
اما بی روح و بی احساس نگاهم میکنند رگبار درخشان نگاه تو،
گرمای محبت و عاطفه را برایم هیه می آورن.جایی که ذستها برای رها کردنِ
من دردنیای قهروغربت تلاش میکنن،دستهای توو پل آشتی وتکیه گاهِ امنی برای من و
آرزوهای منه،جایی که پاها برای فراراز مسئولیتها وعهدوپیمان میدوند،
میدونم گامهای تواستوارتراز پیش این مسیرِپرفرازونشیب را طی میکنن...
میبینی آدمهاچقدرباهم فرق دارن.....؟!
دیشب دلت از عالم وآدم گرفته بود...میدونم بانوشتن نمیتونم از
غمهای دلت کم کنم ولی دیشب فهمیدم گمشده ای داری که به دنبالش میگردی....
افتادی تو جاده ی طولانی و پیچ درپیچ دوراهی.دنبال چیزی میگردی
اما نمیدونی چیه!باخودت میگی یه احساسه،یه جوششِ درونیِ،یه کشش...
گسستن وپیوستن توامان،به اسارت رفتن یاازبندرستن ویا...همه چی رومیخوای و
هیچ چی نمی خوای...دوست داری و دوست نداری،عاشقی و
عاشق نیستی،خودتم نمی دونی به مرزِبی اعتنایی رسیدی یابه فراسوی واقعیت ها....
خسته نیستی؛فرسوده نیستی،اماپرجنب وجوش وآسوده دلم نیستی،کسالت نداری ..
اماکرخت وگرفته ای....قدرت حرکت نداری،اندیشه هات را ه به جایی نمیبرن...
نمی دونی اون چیزی که هست فکری تو سرته یا احساسی توقلبت.....
میری اما نمیخوای بری....میمونی اما نمی خوای بمونی.........
درکش و قوس تصمیم گیری پای لنگانی،یه قدم پیش میری و یه قدم پس....
ارزش های الانی پوچ شدن برات...به نظرت همه ی رفتارای بدعادت شدن و
همه ی خوبیها ازیادرفتن...بازم سکوت رو مهمون دلِ مهربونت کردی....
دنبالِ گمشده ات میگردی اماپیداش نمیکنی دراین عالمِ برزخی که گیرافتادی
کمی دورتر...یه کم اون ورتریهو سرو کله ی یه دوست پیدامیشه ،
دوستی که بااون هیچ نسبتی نداری اما دشمنت هم نیس،
بعدهمه چی رو میذاری امانمیری...
رسیدی به بدترین نوع کشمکشِ احساسی...
هم دوستش داری و هم نمیتونی بهش قول موندن بدی ....میدونم اسیری !
اسیرِارزشها...عهدوپیمانی که برات خیلی ارزشمندِ...
درگیری با یادگاری این عهدو پیمان...
نه دل رفتن داری نه پای موندن.....
خیلی دور نیس روزی که بیداریمون غم انگیز میشه و
نیروی اجتناب و گریز سر میارن بیرون تا از سوگواریهای منو تو و
تلخ کامیهای فراق جلوگیری کنن...دیریازود سازِجدایی نوای تازه ای میزنه و
من وتو ناگریز میشیم از تسلیم به تقدیر....منم اسیرم درست مثه تو ولی با این تفاوت
که ازجاده ای که به دوراهی ختم میشه گذشتم به سلامت....خیلی سخت بودولی
باکمک خدا گذشتم....الانم راهِ هردومون ادامه داره....هردومیجنگیم برای اون چیزی که
نمیدونیم چیه....شاید یه لحظه فراموشیه ....
شایدم یه لحظه خلسه و ازخود بیخودشدنه....
نمیدونم !فکروقلب وروح هردومون همیشه درتلاطمه....
چی میشه رو نمیدونم ولی به این جمله ایمان دارم....
یادش بخیر همیشه بابا میگفت: " قدرت اون نیس که سهمت رو به زور
از روزگاربگیری؛قدرت اونه که روزگار سهمت رو به آسونی تقدیمت کنه..."
پس بیا هردومون تلاش کنیم تا این قدرت رو به دست بیاریم....
همیشه موجی از عشق روبرساحل دلت میفرستم تا بدونی
هیچ وقت فراموش شدنی نیستی....یاحق |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |