آسمون دلدادگی
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان <آسمون دلداگی> آسمون دلدادگی و آدرس asemone.abi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





به چمنزار بیا؛به چمنزار بزرگ...
  
و صدام کن از پشت نفسهای گل ابریشم… 
 
شبــام پــُــر شــده از خواب هایی که تو بیــداری انتظارش رو دارم...
  
می گم ها!!
  
بیا بشین اینجــا تا برات کمــی دَردُ دل کنم........
  
 فرش دلتنگیم رو پهن میکنم؛ 
 
می شینم روش... 
 
خاطراتم رو پخش می کنم دورم  
 
بر می دارمشون .......... 

یکی یکی.. 
 
سر که بالا می کنم ،
 
ساعت هاست که نیستم...
 
درد دارم..
  
بینهایت دلتنگم!!!!
  
دست می برم توی موهام،
  
فرو می رم توی ذهنم؛ 
 
خیال می کنم تورو......... 
 
خیال می کنم بودنت رو.........
  
خیال می کنم با هم بودنمون رو..........
   
خیال می کنم..............
   
دارم دیوووووونه می شم!
   
امشب وهرشب به مهمونیِ"خیالِ" تو میام.... 
 
ولی نه چشمایِ قشنگت رودارم..  
 
و نه لبایِ خیس تبدارت رو...
   
مرا یک آغوش به وسعت دستانت کافیست،
   
دلم گرفته ...  
 
غمهام رو بغل کن .. 
 
توبگو!!!
   
بی خوابیِ شبام رو به چی  تعبیر کنم؟  
 
که شب آرامش نگاه تو رو برام زمزمه کنه!!!!! 
 
آروم بخواب که من بی قرارم و بیدار
  
.................................... 
 
یاحق
 
 
[ دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, ] [ 23:24 ] [ آسمون آبی ]

 

 "ویرانه نه آنست که جمشید بنا کرد ،

 

ویرانه نه آنست که فرهاد فرو ریخت ،

ویرانه دل ماست که با هر نگه یار ،

صد بار بنا گشت و به صد بار فرو ریخت ."

دنبال آرامش میگردم،

میدونی آرامش یعنی چی؟

یعنی  حتی توی بحرانی ترین

شرایط زندگیت

همه جوره میتونی بهش اعتماد کنی !!!

دنبالِ این آرامش میگردم...

دنبالِ یه اعتماد که گمش کرده بودم...

به نظرِ من بـرای متعـهد بــــودن

لازم نیــست یه حلــقه فـلزی دور انگــشتت بــاشه

مــــــــهم اینــه کـه یه حلــقه از جنـس عشـــق دور قلبــت بــاشه

این یعنی اعتمادی که بهت آرامش میده...

وقتی به این آرامش میرسی تازه فیلت یادِ هندوستون میکنه ؛

میدونی چرا؟

چون وسط درگیریهای ذهنیت  جایی که حس میکنی دیگه به آخرِ خط رسیدی،

یـــــــه فـنــــــــجـــــــون عشق داغ میچسبه

اونم از لبهای کسی که، اعتراف میکنه هر جوری باشی عاشقته!

یه اعتراف!!!!!!!!!!!!!

آدم هـر چـقـدر بـزرگ تر می شـه...

دلـش بیشتـر بغـل می خواد...

حتـی بیشتـر از وقـتی کـه بچه اس..!

وقتی می‌تونی زندگی رو مثه یه فنجون قهوه‌ی داغ مزه کنی و لذت ببری، که بتونی زمزمه کنی:

"یک عاشقانه‌ی آروم رو"

اینم زمزمه ی عاشقانه ی من تو این غروب آدینه:

"يـكي زيـر

يـكي رو

دستامون

زيبا تـرين بافتني دنيــاس"
یاحق
[ جمعه 26 آبان 1391برچسب:, ] [ 18:15 ] [ آسمون آبی ]

 یه فنجون قهوه  ؛

مهمونِ منی.....

کنارِپنجره ی بخار گرفته دروقتِ تنهایی و بارونی!!!!!!!!!!

نوشِ جان.........

 

قهوه ی رفاقتِ من همیشه تازه دمِ.


                                                                             یاحق

[ پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, ] [ 16:40 ] [ آسمون آبی ]
 
نه از قبیله ابرم نه از تبار کویرم که بی بهانه بگریم

 دلم گرفته برایت ولی اجازه ندارم

 که از نسیم و ترانه سراغی از تو بگیرم .

بازم گیر کردم تو ترافیک کلی فکر

موندم توچهاراهِ سردرگمی؛

امشب از پسرِگل فروش هم خبری نیس؛

وقتی هست خیلی دلگرمم به بودنش....

کاش بود ودستای گرمش رومثه خاطره ای

سوزان تو دستام میذاشت...

پر از اشکم ولی میخندم به سختی

به قول فــــــروغ که میگفت:

"شهــامت میخواد ســـــــرد باشی ولی گــــــــرم لبخند بزنی"

گاهی که دلم به اندازه ی تمومِ غروبها می گیره

از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس

مهربونتر از گنجشکهای کوچیک کوچه های بچگیم  نیست 

کسی دلهره های بزرگ قلب کوچیکم رو نمی شناسه

یا کابوسهای شبونه ام رو نمی دونه 

با اینهمه، نازنینم ، این تموم واقعه نیست

از دل هر کوه کوره راهی می گذره 

و هر اقیانوس به ساحلی می رسه

و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشه

از چهل فصل دست کم یکیش که بهار میشه.......

آسمون همچو صفحه ی دل من،روشن از جلوه های مهتابست ،

امشب از خواب خوش گریزانم،که خیال تو خوشتر از خواب است.

یاحق 

[ چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, ] [ 1:53 ] [ آسمون آبی ]

 

 

گاهی با یه فنجون قهوه به شعرِخیال توپناه میبرم،

 

تویی که این روزابودنت از مزرِخیال گذشته...

به قول معروف

"پرنده نیستم، اما پرِ خیالم هست؛

توان بال گشودن به هر محالم هست..."

تواین بارون چقدردوست دارم به تووخاطراتت فک کنم،

دور از تو نهره کوچیکی هستم....

توقع دریائی ندارم باورکن؛

 وقتی دورم از توفواره ی بیقراریم که پرپر می زنم...

تا از آسمون پرازغم به خونه ی اولم برگردم.

امشب فنجون قهوه ام رو به عشق تو بر میگردونم...

باورت نمیشه خودت ببین...کولاک کرده یادت تو ذهنم...

ببین چقدر فنجون قهوه امون شلوغه....

من تمومِ شکلاشو اینجورتعبیر کردم:

ردیف گام هایت؛

تعبیرراه های خیسی هستند که از شبِ خیالِ من می گذرند...

و به آبشارهای بی توبودن می رسند

!به صخره هایی که در سایه ی نبودنت هموارمی شوند

وکنار جاده ی تنهایی من دراز می کشند!

یک عطرِخوش ، از تار و پود پیراهن ات

پیاده به پلک شبم می روند.....

وازمن مجنونی میسازه که بی توبودن روباور نداره...

یاحق
[ دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, ] [ 19:48 ] [ آسمون آبی ]


 

 
تقدیم به تو که هنوزم،
 
تیکه ای از آسمون توچشمات...
 
جرعه ای از دریاتو دستات...
 
وتجسمی زیبااز خاطره ی گلای سرخ؛
 
تومعبد ارغوانیِ دلت به یادگارمونده.
 
امشب دنبال یه روزنه میگردم توکوچه پس کوچه های خیالم
 
تاپروازکنم به سوی تو...
 
برای پروانه شدن دنبال یه بهونه میگردم.
 
ولی افسوس...
 
از پشتِ ددیوارای سنگیِ غم هات...
 
تورودخونه ی اشکات...
 
برای پیدا کردنِ راهی،
 
که آزادکنم دلِ مهربونت رو از این دریای غم ورنح...
 
تا انتهای ظلمت پارو میزنم...
 
میدونم که چقدرسخته!!!
 
این روزاوشبای پاییزی قلبت چراغی نداره
 
هیچ کس دلتنگیهاتو نمی فهمه...
 
درکت میکنم.
 
روزه ی سکوت گرفتی،
 
گرفتار سکوتی سنگین شدی که انگار قبل از هرفریادی لازمه
 
دلتنگیهاتو به بادتمسخرمیگیرن.
 
چه کنم که دلت از غربتِ خیسِ جاده ها گرفته
 
کاخ آرزوات رو به ویرونیه
 
دیگه هیچ چیز برات هیجان انگیز نیس
 
دوست دارم بهت بگم :زندگی قشنگه
 
دلم میخواد باور کنی بهارنمیمیره
 
دوست دارم برات بهترین ملودی زندگی رو بسازم
 
ولی مدتِ زیادیه که مُهرِ خاموشی به لبت زدی
 
وتوهیاهویِ بی کسی گم شدی...
 
کاش عابرای این کوچه ی بن بست میدونستن ،
 
پشتِ این دیوارای سربه فلک کشیده ی این کوچه؛
 
گنجشکِ من بادونه دونه ارزنِ امید زنده اس
 
حکایت جالبی شده!
 
توبگو:
 
وقتی خواب بودیم،
 
کی مدادرنگی رو برداشت و خطِ فاصله روپررنگ کرد؟
 
چه تلخه  علاقه ای که عادت شه،
 
 عادتی که باور شه،
 
 باوری که خاطره شه
 
 و خاطره ای که درد شه ؛
 
اما باتمومِ این تفاسیر...
 
"درگذرگاهِ زمان،
 
خیمه شب بازی دهر
 
باهمه تلخی و شیرینی خودمیگذرد،
 
نفرت میمیرد...
 
رنگها،رنگِ دگر میگیرد.
 
وفقط خاطره هاست
 
که چه شیرین و چه تلخ 

دست ناخورده به جامیماند"

 

 

 

 

"یاحق"

[ یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, ] [ 2:47 ] [ آسمون آبی ]

هوای فاصله سرده،من از کلاف دلم برات خیال گرم می بافم 

دلتنگی عین آتش زیر خاکستره، یه وقتا فکر میکنی تموم شده  
 
 اما یک دفعه همه ی فکرت رو به آتیش میکشه. 
 
تواین هوای سردِ پاییزی؛دلم یه فنجونِ داغ؛آرامش میخواد.... 
 
میگی "لبخندت روهیچ وقت از من دریغ نکن"
 
و من فکر میکنم که حتی مصنوعی لبخند زدن هم یه وقتا چقدرسخت میشه
 
، وقتهایی که بغض ، چشمها و گلوت رو، محکم فشار میده ...
 
 با این همه تو رو اونقـــدر دوست دارم که برات لبخند میزنم ...   
 
ازاون لبخندهای واقعی که دوستشون داری ...
 
که فقط به عشقِ تو به لبام میشینه...  
 
من اونقدر تو رودوست دارم که هر کاری بخوای برات انجام میدم ...  
 
حالا میشه از تو یه خواهشی بکنم
 
 میشه تو هم فقط یه کار برام انجام بدی؟ ...
 
لااقل تا یک مدتی که دلم آروم بگیره ...
 
دلم یه  آغوشِ بی دغدغه میخواد ...
 
یه آغوش که من وقتی خسته از تمومِ دلواپسیهایی که در طول روز داشتم،

بیام و تا ساعتهای زیادی در آغوش ِ تو نفس بکشم ...  

زندگی کنم ...
 
و تو موهایم را نوازش کنی و برایم لالائی بخونی
 
و با گرمای آغوشت آرومم کنی ...
 
می بینی ؟ ... 
 
من عطرِ تنت رو باتمومِ گلای بهشتی هم عوض نمیکنم... 
 
 تواین هوای سردِ پاییزی؛دلم یه فنجونِ داغِ آرامش میخواد....
 
این روزاغم برای خوردن زیاد دارم....
 
خدایاالتماست میکنم تو دیگه برام لقمه نگیر

 

                                                   "باتشکربچه ی آدم"

 

یاحق
 
[ پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:, ] [ 15:59 ] [ آسمون آبی ]

 

خیالِ تو

 
هچوقت به دست اش ساعت نمی بنده...
 
امشب ازش پرسیدم؟
 
پس چطوریه؛
 
که همیشه سر ساعت به دیدنم می آیی؟
 
گفت:
 
ساعت را از خورشیدوماه می پرسم؛
 
پرسیدم:
 
روزهای بارونی چطور؟
 
گفت:
 
روزهای بارونی؟
 
همه‌ی ساعت ها ساعتِ عشقه!
 
راست می گفت؛
 
یادم اومد که روزهاوشبهای بارونی
 
اون همیشه خیس بود....
 

امشب باخیالت گفتم:
 

خسته ام؛خسته ازاینهمه دوری؛
 

ای مسافر...ای مسافرجدانشدنی؛
 

کوله بارِ دلتنگیتو به دوش میکشم؛
 

چه جای ماه؟
 

که حتی شعاعِ فانوسی دراین سیاهیِ
 

 دلتنگی پیدانیست..
 

موندم برسرِدوراهی..
 

راه رو میشناسی؟
 

آدماهمه فکرمیکنن زنده ان...
 

برای اونا تنهانشونه ی زندگی بخارِگرمِ نفساشونِ...
 

کسی از کسی نمیپرسه:
 

آهای فلانی!
 

ازخونه ی دلت چه خبر؟
 

چراغش نوری داره هنوز؟
 

ای مسافر...ای مسافرجدانشدنی
 

بیاکه جاده ی احساسم چشم انتظارِ
 

قدمهایِ تو دراین تاریکی شبه؛
 

شایدباورنکنی
 

اماوقتی نیستی
 

دستهای خیالت؛
 

 تنها بالشیه که وقتی سر روش میذارم 
 

کابوس نمی بینم .
 
 

خرابه های دلم از تمومِ خونه های دنیا قشنگتره، 
 

چون یاد تو دراون ساکنه
 

بعد بغل کردنِ یادت لباسِ فکرم بوی تو را میده ،
 
 

 همه ی عطرها از یادِتو بوی خوش میگیرند .
 

آسمونِ چشمای مهربونت ستاره بارون

یاحق

 

[ دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:, ] [ 22:6 ] [ آسمون آبی ]

 

ظهریه روزِسردِزمستونی "امیلی"وقتی به خونه برگشت، 

 

  درپشتِ درِخونه اش ،یه پاکتِ نامه رودیدکه نه تمبرداشت  

نه آدرسِ فرستنده و نه مهرِاداره ی پست رویِ اون بود..... 

اوباتعجب پاکت روبازکردونامه ی داخلِ پاکت روخوند 

**امیلی؛عصرِ امروز به خونه ی تو میام تاتوروملاقات کنم** 

باعشق خدا 

امیلی همونطورکه بادستای لرزون نامه رو روی میز میزاشت 

باخودش  فک کردکه چراخدامیخواد باهاش ملاقات کنه؟ 

به خودش گفت:"من که آدمِ مهمی نیستم"....  

درهمین فکرابودکه درِیخچال روباز کردودید... 

متاسفانه یخچال خالیه،باخودش گفت: 

من که چیزی برای پذیرایی ندارم.... 

بعدبا یه غمِ عجیبی به کیفِ پولش نگاه کرد و دید... 

5دلارو40سنت داره...با عجله به طرف فروشگاه رفت... 

یک قرص نانِ فرانسوی ودوبطرشیر خرید.... 

وقتی از فروشگاه بیرون اومد؛برف به شدت درحالِ باریدن بود... 

باعجله داشت برمیگشت به خونه تا عصرونه رو آماده کنه.... 

توراهِ برگشت زن ومردِ فقیری رو دیدکه ازسرما میلرزیدند.... 

مردفقیر به امیلی گفت:خانم ماخونه و پولی نداریم   

بینهایت سردمونه و گرسنه هم هستیم.... 

برات مقدور هست به ما کمکی بکنی؟ 

امیلی جواب داد:متاسفم من دیگه پولی ندارم... 

این نون و شیر رو هم برای پذیرایی از مهمونم خریدم 

مردِفقیر گفت:"بسیارخوب خانم؛متشکرم. 

بعددستِ زنش رو گرفت و به حرکت ادامه داد 

همونطور که پیرمرد و همسرش از امیلی دور میشدند....  

ناگهان امیلی در قلبش احساسِ سوزشِ خفیفی کرد  

به سرعت به دنبال اون پیرمرد رفت و سبدغذارو به اونا داد.. 

بعدکتش رو در آورد وروی شونه ی پیرزن انداخت.  

پیرمرد از امیلی تشکر کردوبراش دعا کرد. 

وقتی امیلی به خونه رسید،یه لحظه ناراحت شد! 

چون خدامیخواست به ملاقاتش بیادو امیلی  

دیگه چیزی برای پذیرایی از خدانداشت.... 

همونطوکه پکربوددر رو بازکرد.... 

دیدپاکت نامه ی دیگه ای روی زمین افتاده.... 

نامه روباز کردودیدنوشته: 

<<امیلی عزیز؛ازپذیرایی خوب وکتِ زیبات متشکرم>> 

 

  باعشق خدا  

کلام آخر اینکه:  

طواف خانه ی دل کن....  

که کعبه راخلیل ساخت ودل راخدای خلیل..  

به امید اینکه وقتی خدا به ملاقاتمون میاد... 

توپذیرایی کردن ازش روسفید باشیم

 

 

 

یاحق

[ یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, ] [ 22:3 ] [ آسمون آبی ]
 
 
 

امروزداشتم فکرمیکردم که این لحظه ها

میتونن منو به بکریتی خاص برسونن 

ازتکرارزندگی خسته شدم؛امروزم مثه هروز پرشدم از خیالات...  

دلم برای پرواز پرستو تنگ شد.... 

امرزوم مثه هروز دوست داشتم ازبزرگسالی استعفابدم

وبشم یه بچه ی 8ساله 

به یه ساندویچی برم و خیال کنم که   

یه هتلِ پنج ستاره اس!!!  

زیرِدرخت بلوط بادوستام منچ بازی کنم!!! 

می خوام فک کنم شکلات بهتر از پولِ.....  

چون میتونم راحت شکلاتم رو بخورم.... 

امروزبدجور هوس کردم باهمبازی بچگی هام بادبادک 

 درست کنم و برم روپشت بوم و بفرستمش روهوا! 

خیلی وقته که عاشقه ساده بودنم 

عاشقه فکرکردن به این که چقدر میتونه دنیاقشنگ باشه  

دوست داشتم مثه بچگی هام ازپیچیدگی های دنیا بی خبر باشم  

دنیای آدم بزرگا یعنی این: 

گاهی باید نباشم تا بفهمم نبودنم واسه کی مهمه ؟  

اونوقته که می فهمم باید همیشه با کی باشم. 

یه آدمایی هستند که هیچ وقت ترکت نمیکنن 

ولی بلدن کاری کنن 

تا خودت یواش یواش ترکشون کنی.... 

حالاشایدهمیشه کنارشون باشی 

ولی شایدجوری از خاطرت پاکش کنی که 

هیچ خاطره ای ازش برات باقی نمونه 

خدایا ... 

طاقت من رو با طاق آسمونت ... 

اشتباه گرفتی ... 

این پیمانه ...  

خیلی وقته که پر شده    

یاحق
[ یک شنبه 13 آبان 1391برچسب:, ] [ 23:42 ] [ آسمون آبی ]


سرخ پوست پیر به نوه خود گفت 


فرزندم درون ما بین دو گرگ کارزاری برپاست

یکی از گرگ ها شیطان به تمام معنا ،

عصبانی ، دروغگو ، حریص و پست است

گرگ دیگری آرام ، خوشحال ، امیدوار ، فروتن و راستگو .


پسر کمی فکر کردو پرسید پدر بزرگ کدامیک پیروز است ؟


پدر بزرگ بی درنگ پاسخ داد همانی که تو به آن غذا میدهی . 

 

یاحق

 

[ سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, ] [ 21:51 ] [ آسمون آبی ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

میگن سه موقع دعا برآورده میشه یکی وقت اذون یکی زیر بارون یکیم وقتی دلی میشکنه..... من وقت اذون زیر بارون با دلی شکسته دعا کردم خدایا هیچ دلی نشکنه . . .
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 283
بازدید هفته : 391
بازدید ماه : 725
بازدید کل : 70640
تعداد مطالب : 383
تعداد نظرات : 771
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



MusiC Dariush