آسمون دلدادگی | ||
|
وقتی که از دلگیری لحظه ها خسته می شم.... وقتی کنار پنجره ی بارون زده به توده ی درهم ابرا نگاه می کنم و از تو جز حسرتی سرگردون چیزی به جا نمی مونه.... وقتی در میونه های راه نه به انتها امیدوارم نه زیر سایه ی خاطره هات وقتی برای مکث در گذشته پیدامیکنم.... وقتی چون دود در لحظه سرگردونم... و نمیدونم که مقصد این راه به کجا ختم میشه.... وقتی سخت می بارم و ساده می گذرم.... وقتی از رویاهام خسته می شم.... تنها گریزگاه آرومم بعد از آغوشت دل سفید ورق هامه که من رو یه کم آروم میکنه.... میگم تا میون سیاهی کلمه ها خودم رو از یاد ببرم.... به لحظه ای درنگ تا خالی شه ابرای مخملین دلم در بارش بی امان کلمه ها.... دلخوشم به عبور برگی دیگه از ساقه ی آرزوهام ... دلخوشم به عریانی... به لرزش های بی امان بادتو شبای مهتابی.... چند وقت در سکوت و سکونی طولانی ... در خلا حرف ها و خاطره ها سرگردونم... میدونم دوباره برمیگردم و احساس می کنم که اوضاع کمی بهترشده... لا اقل اونقدر که بشه از باتو بودن نوشت... از زندگی با تموم خلا ها و وصله ها و دلتنگی هاش..... دلم برای تو و با توبودن تنگ شده وبه یادشون هستم.... تو همه ی این دلتنگی های بیوقفه ام خوشحالم ،میدونی چرا؟ چون دوست داشتـنم همون "سرباز" وظیفـه ایه ؛ که با اسلحـهِ ی احساس روی برجِ دیدبانـی می ایسته و نمیذاره جُز "من"، کسـی واردِ حیطه ی خیالت بشه . میدونم روزی میرسه که بـــا لبخنـــد "تـــو" بیـــدار میشـــم ایــن روز هـــر زمــان کـــه میخـــواد بــاشـه فقط امیدوارم که بــاشـه ! یاحق نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |