آسمون دلدادگی | ||
|
![]() وقتی يک جوری
يک جورِ خيلی سخت، خيلی ساده میفهمی
حالا آن سوی اين ديوارهای بلند
يک جايی هست
که حال و احوالِ آسانِ مردم را میشود شنيد،
يا میشود يک طوری از همين بادِ بیخبر حتی
عطرِ چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهميد،
تو دلت میخواهد يک نخِ سيگار
کمی حوصله، يا کتابی ...
لااقل نوکِ مدادی شکسته بود
تا کاری، کلمهای، مرورِ خاطرهای شايد!
کاش از پشتِ اين دريچهی بسته
دستِ کم صدای کسی از کوچه میآمد
میآمد و میپرسيد
چرا دلت پُر و دستت خالی وُ
سيگارِ آخرت ... خاموش است؟
و تو فقط نگاهش میکردی
بعد لای همان کتابِ کهنه
يک جملهی سختِ ساده میجُستی
و دُرُست رو به شبِ تشنه مینوشتی: آب!
مینوشتی کاش دستی میآمد وُ
اين ديوارهای خسته را هُل میداد
میرفتند آن طرفِ اين قفل کهنه و اصلا
رفتن ... که استخاره نداشت!
حالا هی قدم بزن
قدم به قدم
به قدرِ همين مزارِ بینام و سنگ،
سنگ بر سنگِ خاطره بگذار
تا ببينيم اين بادِ بیخبر
کی باز با خود و اين خوابِ خسته،
عطرِ تازهی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!
راستی حالا
دلت برای ديدنِ يک نَمنَمِ باران،
چند چشمه، چند رود و چند دريا گريه دارد!؟
حوصله کن بُلبُلِ غمديدهی بیباغ و آسمان
سرانجام اين کليدِ زنگزده نيز
شبی به ياد میآورد
که پُشتِ اين قفلِ بَد قولِ خسته هم
دری هست، ديواری هست
به خدا ... دريايی هست!
نظرات شما عزیزان: شب رویایی
![]() ساعت23:19---12 اسفند 1390
حق باتوئه بالاخره یادم اومد!
پاسخ:خداروشکر هنوزم دیر نیست
وای چه کرده ای !من که هیپنوتیزم شدم!خیلی جالبه!
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |