آسمون دلدادگی | ||
|
دانه كوچک بود و كسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوزهمان دانه كوچک بود. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید ." اما هیچكس جز پرندههایی كه قصدخوردنش را داشتند یا حشرههایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میكردند، به اوتوجهی نمیكرد. یک روز رو به خدا كرد وگفت: كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا میآفریدی." خداگفت: رشد ماجرایی است كه تو از خودت دریغ كردهای. راستی یادت باشد تا وقتی كه میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان كن تا دیده شوی." سپیداری كه به چشم همه میآمد…..تازه فهمید حرف خدا را: "که اگر بخواهی به مقصد برسی باید ریشه داشته باشی و همت کنی" آسمون دلتون آبی نظرات شما عزیزان: pegah
ساعت23:31---16 فروردين 1391
پاسخ:مرسی پگاه خاله خیلی دوستت دارم عسلک
محمد
ساعت18:43---16 فروردين 1391
آسمون دلت آبی
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |